باز هم باران
تپش قطرههای ریز
بر شیروانی فرسودهی کوچههای خاکی
بوی خاک در پیچ و تاب نسیم
با نفسهای تازه میآمیزد
و این آمیزه چون سرودِ زمین میماند
خیسی به قدمهایی که جا به جا
روی خطوطِ جاریِ آب مینشینند
میپیوندد پایین کوچه
زمزمهی رودخانهای که زاده شده
از معبر آجری
و من میایستم
و به نجوای قطرهها گوش فرا میدهم
شاید در میان این باران
حرفی باشد برای دل تنهای من
در رنجی که فقط
با نغمهی آسمان آرام میگیرد
دیدم که آسمان به روی خویش باز کرد
و از درونِ این گشودگی اسبی سپید
چون پیکِ صبح از پسِ پردهی ابرها بیرون تاخت
و سوارش نامش امین است و راستگو
با جامهای از نور با خورشیدی در دست
او میآید نه تنها برای داوری
که با عدالتی که در رگهایش میدود
میجنگد علیه ناعدالتیهای کهنهی عالم
شمشیرش برق میزند نه از فولاد
که از امیدی که به دلها نور میپاشد
و صدایش چون نغمهای در دل شب
فریادی است برای بیداری برای حرکت
او میگوید: بیایید برخیزید شکوهمندانه بجنگید
برای دنیایی که در آن عشق سرچشمهی هر رود است
و من دیدم اسب سفیدش به افقها پرید
و سوارش با چشمانی که حقیقت میخواند
دعوت میکرد همهی ما را به سوی فردایی روشن
که در آن هر آدمی نامی دارد و آن نام آزادی است
جادهای میرود به دور دستها ی بیپایان
هر قدم داستانی ناگفته در دلشان
سفری به سوی هیچجا یا هر کجا؟
کی میداند؟ جادهها راز دارند و جایی برای رفتن
بیهمسفر تنها به دنبال غروب
رد پای پاها تنها یادگار من و جاده
هر چقدر میروم باز جلوتر
این جاده ی بیانتها باز جلوتر به من میخندد
نمیدانم پایانش کجاست یا شروعش کجا
فقط گامها را میشمارم و میرانم به جلو
گاهی گمان میکنم رسیدم به انتها
اما جاده دوباره قد میکشد طولانیتر از پیش
این جاده ی بیانتها مرا میبرد به رویا
سفر در او مثل قصهای بیاواز
ماندنم نمیدهد راهیام میکند باز
تا که در پیچ و خمهایش خودم را بیابم شاید
درساحلِ خاموشیِ این شبِ بی ستاره
من به نغمه ی دلتنگیِ دریا گوش می سپارم
موج هایِ بلندِ اندوه بر ساحلِ دلم می کوبند
و هر قطره، ترانه ای از غمِ هجران را زمزمه می کند
ای دریایِ بی کران!
تو که رازدارِ تمامِ دردها و رنج هایِ من هستی
به من بگو تا کی باید در این انتظارِ بی پایان بمانم؟
تا کی باید با این دلتنگیِ جانکاه، دست و پنجه نرم کنم؟
من در اعماقِ وجودم
حسرتِ آغوشِ گرمِ تو را دارم
حسرتِ آن روزهایِ دور
که در ساحلِ تو با هم آواز می خواندیم
و عاشقانه به طلوعِ خورشید نگاه می کردیم
ای دریایِ بی کران!
به من بگو
کی دوباره آن روزها فرا خواهد رسید؟
کی دوباره می توانم در آغوشِ تو آرام بگیرم؟
و در نغمه ی عاشقانه ی تو غرق شوم؟
من منتظرِ تو می مانم
تا روزی که دوباره با هم آواز بخوانیم
و عاشقانه به طلوعِ خورشید نگاه کنیم
در این شب بیکران
که تاریکی چون پتویی ظلمانی افتاده بر زمین
در این سکوت که حتی نجوا هم در آن میمیرد
چشمهایم به راه طلوعی دیگر دوختهام
طلوع خورشیدی که از پس ابرها برخیزد
و تبدیل به نوری شود
که شبهای تیره را بشکافد
منتظرم
منتظر آمدن مهدی
آن که نویدبخش عدل و انصاف است
منجی بشریت
که قرار است ظلم را برکند
و دنیایی نو بیافریند
منتظر روزیام
که در آن دستها به دستها گره خورده
و دلها در صفا و صلح آرام گیرند
که هیچ کسی گرسنه نماند
هیچ کسی بیسرپناه نباشد
و هیچ کسی تحت ستم نیندیشد
منتظر زمانیام
که در آن انسانها بیبند و بار
و آزادی بیان همچون باد بوزد
در جهانی که عشق و محبت
مرزها را از میان بردارد
و دیگر صدای جنگی به گوش نرسد
ای مهدی موعود
ای نجاتبخش بشر
بیا و با ظهورت
روشنی را به این جهان ظلمزده بازگردان