جادهای میرود به دور دستها ی بیپایان
هر قدم داستانی ناگفته در دلشان
سفری به سوی هیچجا یا هر کجا؟
کی میداند؟ جادهها راز دارند و جایی برای رفتن
بیهمسفر تنها به دنبال غروب
رد پای پاها تنها یادگار من و جاده
هر چقدر میروم باز جلوتر
این جاده ی بیانتها باز جلوتر به من میخندد
نمیدانم پایانش کجاست یا شروعش کجا
فقط گامها را میشمارم و میرانم به جلو
گاهی گمان میکنم رسیدم به انتها
اما جاده دوباره قد میکشد طولانیتر از پیش
این جاده ی بیانتها مرا میبرد به رویا
سفر در او مثل قصهای بیاواز
ماندنم نمیدهد راهیام میکند باز
تا که در پیچ و خمهایش خودم را بیابم شاید