در کوچه پس کوچه های خاکی
کودکان جهان سوم
با پای برهنه
در جستجوی نان
سرگردانند
چشمانشان
خالی از امید
و صورتشان
غبار گرفته از غم
داستان تلخی از فقر و تنگدستی را فریاد می زند
در بازارهای شلوغ
مردان و زنان جهان سوم
با دستانی پینه بسته
برای لقمه ای نان
جان می کنند
آسمان بالای سرشان
پر از دود و غبار
و زمین زیر پایشان
پر از سنگ و خار است
اما در اعماق وجودشان
امیدی روشن
به فردایی بهتر
سوسو می زند
آنان می دانند
که روزی
سایه فقر و تنگدستی
از سرزمینشان رخت برخواهد بست
و خورشید عدالت و آزادی
بر آن خواهد تابید
و در آن روز
کودکان جهان سوم
با لبخندی بر لب
در کوچه پس کوچه های سرسبز
به بازی و شادی خواهند پرداخت
و مردان و زنان جهان سوم
با دستانی توانمند
آینده ای روشن
برای خود و فرزندانشان
خواهند ساخت
در دشتی که وسعتش به افق میرسید
گندمزاری بود و یک درخت تنها
گردش باد میگفت از رازهای زمین
و من ایستاده بودم با دلی پر از نسیم آسمان
پاهایم را به خاک سپرده بودم
و چشمهایم را به خورشید
در این گستره دلم گره خورده به ریشهها
و جانم پرواز میکرد با پرندگان
من بودم و نبودم
در میان خاک و آب و نور
همه چیز یکی شده بود در اندیشهی من
و من یکی شده بودم با همه چیز
باد برگها را به رقص درمیآورد
و آواز سرودههای کهن
در گوش دشت پیچیده بود
و من با زبان سادهی عشق
شعر می سرودم برای زمین برای آسمان
برای این درخت تنها
آه این پاهای کوچک چه رویاهایی که ندارند
زیر نور ماه یا زیر آفتاب سوزان
بازی میکنند میخندند و گاهی اشک میریزند
زمین خاکی کتابی است با داستانهای بیپایان
و فوتبال زبانی است برای گفتن این داستانها
در هر گوشهی این زمین خاکی
داستانی نهفتهست با حسی عمیق
بچههای محله با شوری پاک
در هر پاس و شوت قصهای میبافند
توپ چون قلبی میتپد در میانِ پاها
هر ضربه نغمهای است برای غلبه بر مشکلات
در این میدان کوچک هر کودکی
پهلوانی است در نبردی خیالانگیز
آه این پاهای کوچک چه رویاهایی که ندارند
رؤیاهایی که پرواز کنند بر فراز قلهها
رؤیاهایی که بدرخشند چون ستارهها
در این زمین خاکی هر لحظه جهانی دیگر میسازند
وقتی غروب دست به دامن شب میشود
و نور چراغهای کمفروغ میدان را روشن میکند
بچهها هنوز بازی میکنند میخندند
و هر فریاد شادی به باد میسپارند آرزوها را
زمین خاکی میشود کانون دوستیهای جاودان
و فوتبال زبانی است که بدون کلمات حرف میزند
در این دنیای کوچک هر بازی
درسی است از زندگی درسی است از عشق
در پس پنجرهای بارانزده
چشم به راه آفتابم
اما آسمان تنها ابرهایی دارد که گریه میکنند
و قطرات باران نامههایی هستند از غمهای ناگفته
دیوارها داستانهایی را پچپچه میکنند
از خاطراتی که رنگ باختهاند
و سایهها در گوشهها خزیدهاند
مثل دوستانی که رفتهاند و بازنگشتهاند
ساعتها میگذرند مسافرانی خسته
که بیصدا از کنار لحظهها عبور میکنند
و من با خاطراتی که میمانند
آهنگ غم را مینوازم به زبان بیقراری
شب آمده و با خود خاموشی میآورد
مثل پردهای سیاه که بر روزهای روشن میافتد
و من در این تاریکی دنبال نور میگردم
فانوسی که شاید راه را روشن کند
در این جادههای بیانتهای انتظار
زیر آسمانی که پر از ستاره است
مینشینم و به نقش بیپایان شب مینگرم
شبی که مانند دریایی آرام
همهی افکار پریشانم را در خود غرق میسازد
در این سکوت
که تنها صدای نفسهایم را میشنوم
میاندیشم به روزهایی که گذشت
و به فرداهایی که هنوز نیامدهاند
ماه چون قایقی نقرهای
بر موجهای ابرها شناور است
و چراغی راهنماست برای قلبهای سرگردان
که در جستجوی معنای عشقاند
و من در این شب طولانی
آرزو میکنم برای دنیایی بهتر
جایی که خندهها از ته دل برخیزد
و هر چشمی داستانی شاد بگوید