دریای دلتنگی

او رفته بود
بدونِ هیچ گونه بازگشتی
من، تنها و سرگردان بر لبِ دریا
نشسته ام بر موجِ تلاطمِ انتظار
می نوشتم با انگشت اشاره، دعا
روی چهره ی ماه که در آب نمایان بود
انعکاسِ نور ماه در زلال آب 
پژواکی بود
از رفتن و آمدن
از عبور سایه و برگشت روشنایی
آن شب
در ایستگاهِ تاریکِ ستاره ها
شهابی سرگردان 
که بوی غربت و تنهایی می داد
از دل آسمان پر گشود
سینه ی سیاه آسمان را شکافت
و رفت و رفت
کجا ؟ نمی دانم
شاید به ناکجا آباد
حسی در قلبم رویید
از غربت و دلتنگی
قطره های اشک از گونه هایم
می چکید چون قطره های باران
درون دلتنگیِ دریا
آن شب شبی بود
‌ویرانگر زیر چکمه ی دنیا
که حسِ نبودت را
با تمامِ دلتنگی هایم لمس کردم