پایانی نامعلوم

در اتاقی نمناک و خاموش
تنها همنشینم ساعتی بود با تیک تاکی بی امان
نغمه گذر زمان در گوشم زمزمه می‌شد
و نبض من با هر تیک تاک هراسان تر می‌تپید
مغزم چون سوت دیزی جیغ می‌زد
و مرا به سوی خط پایانی نامعلوم می‌دواند
دلم می‌خواست با مشتی
ساعت را درهم بشکنم
و از پنجره اتاقم به بیرون پرتاب کنم
خسته ام از گذر زمان
خسته ام از این همه تکرار
انگار همه چیز
روی ریل قطاری بی انتها
در حال حرکتی بی هدف
به سوی ناکجا آباد است
مسافران در کابین قطار
در بهت و حیرت
فقط تماشا می‌کنند
که قطار کی می‌ایستد
و دلشان را به هر چه بادا باد سپرده اند