پنجرهی دلتنگی من
باز شده روبروی کوچه خاکی
من آنجا هستم
همبازیهایم آنجا هستند
این وسط بغضی در گلویم است
که ریشه دوانده در گلوی خاک
نسیم خنک از کوچه میوزد
گرد و غبارِ خاطرات را میبرد
باز هم صدای خندههایمان میآید
بازیهای کودکانهمان زنده میشود
اما من اینجا تنها ماندهام
با بغضی که در گلو سنگ شده است
همبازیهایم کجا رفتهاید
چرا دیگر نمیآیید با من بازی کنید
شاید بزرگ شدهاند و رفتهاند
شاید هم در خیال من ماندهاند
تنها در این کوچه دلتنگی ماندهام
با خاطرات شیرینی که رنگ باختهاند
میدانم که دیگر نمیآیید
من گیر افتادهام در این باتلاقِ زندگی
در حسرتِ آرزوی این روزهای بیبرگشت
اشک از چشمانم سرازیر میشود
بغض در گلویم اوج میگیرد
دلم تنگ شده برای همبازیهایم
برای آن روزهای شاد
آه، کوچهی دلتنگی
چرا مرا با این همه غم تنها میگذاری
تا کی باید در این حسرت بسوزم
تا کی باید منتظر بازگشت همبازیهایم باشم
نمیدانم چه باید کرد
فقط میدانم که دیگر نمیتوانم این دلتنگی را تحمل کنم
شاید باید از این کوچه بروم
شاید باید خاطرات گذشته را فراموش کنم
اما نمیتوانم
نمیتوانم همبازیهایم را فراموش کنم
آنها همیشه در قلب من خواهند ماند
تا ابد
چشمهایم پر از راز پاییز است
آن روزهایی که باران
روی شانههای سنگین کوچهها میریخت
و خاطرات
مثل برگهای زرد شده
به زمین میافتادند
دلم همچون یک پرنده خسته
به آسمانهای دور دعا میکند
که بادی بیافریند
برای پرواز
و گلی بیافریند
برای زندگی دوباره
تکیه به دیوار سرد روزها
صدای قدمهایم را میشنوم
که در سکوت شب گم میشوند
و فکر میکنم
ای کاش
چند لحظهای از زمان بگذرد
تا بتوانم
دوباره تو را در آغوش بگیرم