صدای پای غریبه ای

صدای پای غریبه‌ای که بسوی من می‌آید  
مرد غریبه‌ای با قامت بلند
که با هر نفس به من نزدیک تر می‌شود 
انگار سال‌هاست که او را می‌شناسم  
او کیست  
که در دلم آرامشی می‌کارد  
مثل نسیم بهار که بر گلبرگ‌های خسته می‌وزد  
آیا او فرشته‌ای است که به زمین آمده  
یا شاید روح گم‌شده‌ای که به خانه بازگشته است  
چهره‌اش آشناست مثل یک رؤیا  
پر از رازهای پنهان و خیال‌های روشن  
آیا او همان است که دلم همیشه می خواسته  
یا شاید داستانیست که هنوز آغاز نشده

جویبار خیال

در کنار جویبار خیال
درختان سکوت می‌کنند
و باد قصه‌های کهنه را
در گوش برگ‌ها نجوا می‌کند
ردپای تو بر ماسه‌های نرم
هنوز هم
آهنگ قدم‌های تو را زمزمه می‌کند
و آسمان با چشمان مهربانش
ستاره‌هایش را بر دامن شب می‌ریزد
در امتداد رؤیا
میان خاطرات نیمه‌تمام
هنوز دست تو را می‌جویم
و در نسیم صبحگاهی
آغوش گرمت را می‌خواهم

دریای دلتنگی

او رفته بود
بدونِ هیچ گونه بازگشتی
من، تنها و سرگردان بر لبِ دریا
نشسته ام بر موجِ تلاطمِ انتظار
می نوشتم با انگشت اشاره، دعا
روی چهره ی ماه که در آب نمایان بود
انعکاسِ نور ماه در زلال آب 
پژواکی بود
از رفتن و آمدن
از عبور سایه و برگشت روشنایی
آن شب
در ایستگاهِ تاریکِ ستاره ها
شهابی سرگردان 
که بوی غربت و تنهایی می داد
از دل آسمان پر گشود
سینه ی سیاه آسمان را شکافت
و رفت و رفت
کجا ؟ نمی دانم
شاید به ناکجا آباد
حسی در قلبم رویید
از غربت و دلتنگی
قطره های اشک از گونه هایم
می چکید چون قطره های باران
درون دلتنگیِ دریا
آن شب شبی بود
‌ویرانگر زیر چکمه ی دنیا
که حسِ نبودت را
با تمامِ دلتنگی هایم لمس کردم

پنحره ی دلتنگی

پنجره‌ی دلتنگی من 
باز شده روبروی کوچه خاکی 
من آنجا هستم 
همبازی‌هایم آنجا هستند 
این وسط بغضی در گلویم است 
که ریشه دوانده در گلوی خاک 
نسیم خنک از کوچه می‌وزد 
گرد و غبارِ خاطرات را می‌برد 
باز هم صدای خنده‌هایمان می‌آید 
بازی‌های کودکانه‌مان زنده می‌شود 
اما من اینجا تنها مانده‌ام 
با بغضی که در گلو سنگ شده است 
همبازی‌هایم کجا رفته‌اید 
چرا دیگر نمی‌آیید با من بازی کنید 
شاید بزرگ شده‌اند و رفته‌اند 
شاید هم در خیال من مانده‌اند 
تنها در این کوچه دلتنگی مانده‌ام 
با خاطرات شیرینی که رنگ باخته‌اند 
می‌دانم که دیگر نمی‌آیید 
من گیر افتاده‌ام در این باتلاقِ زندگی 
در حسرتِ آرزوی این روزهای بی‌برگشت 
اشک از چشمانم سرازیر می‌شود 
بغض در گلویم اوج می‌گیرد 
دلم تنگ شده برای همبازی‌هایم 
برای آن روزهای شاد 
آه، کوچه‌ی دلتنگی 
چرا مرا با این همه غم تنها می‌گذاری 
تا کی باید در این حسرت بسوزم 
تا کی باید منتظر بازگشت همبازی‌هایم باشم 
نمی‌دانم چه باید کرد 
فقط می‌دانم که دیگر نمی‌توانم این دلتنگی را تحمل کنم 
شاید باید از این کوچه بروم 
شاید باید خاطرات گذشته را فراموش کنم 
اما نمی‌توانم 
نمی‌توانم همبازی‌هایم را فراموش کنم 
آنها همیشه در قلب من خواهند ماند 
تا ابد 

راز پاییز

چشم‌هایم پر از راز پاییز است 
آن روزهایی که باران
روی شانه‌های سنگین کوچه‌ها می‌ریخت 
و خاطرات
مثل برگ‌های زرد شده
به زمین می‌افتادند
دلم همچون یک پرنده خسته
به آسمان‌های دور دعا می‌کند 
که بادی بیافریند 
برای پرواز 
و گلی بیافریند 
برای زندگی دوباره
تکیه به دیوار سرد روزها
صدای قدم‌هایم را می‌شنوم 
که در سکوت شب گم می‌شوند 
و فکر می‌کنم
ای کاش
چند لحظه‌ای از زمان بگذرد 
تا بتوانم 
دوباره تو را در آغوش بگیرم