آدمها
در گذر از کوچههای پیچ در پیچ زندگی
گاهی به هم میرسند
گاهی از هم میگذرند
گاهی کنار هم مینشینند
در ایستگاههایی که نامش عشق است
یا دوستی
یا شاید تنهایی
آدمها
با تمام تفاوتهایشان
با تمام تشابههایشان
همه
در جستجوی چیزی هستند
شاید معنا
شاید آرامش
در این سفر بیپایان واژهها
و من
مثل تماشاچیای در تئاتر بزرگ وجود
به آدمها نگاه میکنم
و میاندیشم
آدمها
چه زیبا هستند
چه پیچیده
و چه دوستداشتنی
وقتی که دست یکدیگر را میگیرند
و قدم به قدم
در کنار هم
به پیش میروند
در این سفر بیپایان زندگی
نان هر روز روی میز
سیر میکند شکمها را
اما جان میماند گرسنه
فریاد میزند برای چیزی بیشتر
در قلب زمین
صدای پایی میپیچد
آهنگی دور و نزدیک
روح را میخواند
میگوید نان کافی نیست
در رگهای زمین
میجویم نبض تو را
نبض حیات نبض کلام بیپایان
کلامی که از آسمان میبارد
و سیراب میکند تشنگیهای نهفته
کلامی که میرقصد بر زبان باد
که میشکفد در گلهای واژه
روح را میپروراند با معنی دیگر
معنیای که تنها در سکوت عمیق
در یک آواز پیدا میشود
زندگی را می نوازم
قایقی دارم کهنه و شکسته
میانِ جویبارِ تنهایی
بی قایقران بی ماهی بی تور
این قایق شکسته
سالهاست نشسته
روی آبهای راکدِ فکرم
بیهیچ رودی بیهیچ ساحلی
بیهیچ موجی بیهیچ دریاچهای
در این قایق شکسته
روزها را میشمارم
در این سکوت مبهم
که حتی صدای پارو زدنها هم
گم شده در مه
میخواستم برانمش
با همهی قوت بازوانم
میخواستم برسم به سرزمینهای دور
جایی که آبها پاکند و روشن
جایی که آسمان
آبیتر است از همیشه
اما قایقم شکسته
و من
تنها سرنشینش
غرق در این جویبارِ بیپایان
با قلبی که هنوز
برای رسیدن به ساحل
تپش میزند