نوازشگر خاک

جایی که باران نوازشگر خاک است
و نخل‌ها به قامت ایستاده‌اند
گویی شاهدانی بر قصه های ناگفته ی زمان
وقتی باران می‌بارد هر قطره 
چون نغمه‌ای از آهنگ هستی
داستان بقا و رویش را بازگو می‌کند
طبیعت زمزمه می‌کند
باران ، آهنگ زندگی است در پیانوی شب
و شهر در آهنگ خیسِ نوای آن می‌غلتد
در این دیار باران نه تنها آب است
بلکه بازآفرینی دوباره‌ای است
فلسفه‌ای سبز در گذر گردونه‌ی عصرها
که همواره جوانه می‌زند و می‌روید

رابین هود

در جنگل‌هایی که سایه‌ها با نور بازی می‌کنند
رابین هود در میان درختان بلند قصه‌ها پنهان شده 
تیراندازی می‌کند به دل شب نابرابری‌ها
با کمانش که از شاخه‌های دادگری ساخته شده
و تیرهایی که نوکشان از عدالت تیز است
او نبرد می‌کند در راهی که پایانش
آری آری پیروزی نور بر تاریکی است
دزد دریایی دل‌ها نه برای گنجینه‌های طلا
که برای دل‌هایی که تشنه‌ی مهرند
دستانش چون برگ‌هایی که بهار می‌رویاند
بخشش می‌کند بر بی‌نوایی و درماندگی
رابین هود افسانه‌ای که در زمان می‌رود و می‌آید
چونان شعر ناب همیشه تازه و همیشه جاودان
با هر تیری که می‌زند حکایتی نو در دل تاریخ می‌نشاند
که عدالت چون شعر بی‌مرگ است و ازلی

آخرین شب

در آن شبی که باد
با نفس‌های سردش داستان می‌بافت
تایتانیک لبریز از رویا بر آب‌ها قدم گذاشت
چراغ‌هایی که چون آرزوهای کودکانه
در دل شب می‌درخشیدند 
نمی‌دانستند آخرین شب‌شان را پشت سر می‌گذارند
هیچ‌کس نمی‌دانست
در آن شبِ حکایتهای ناتمام چه بر سرشان خواهد آمد
تایتانیک با بها و با شکوه
تن به رقصی بی‌بازگشت با امواج داد
و کوه یخی سرد و بی‌رحم 
آن‌ها را به دامان خاموشی‌های ابدی خواند
تایتانیک دریایی از عشق را در سینه داشت
و شبانه در نغمه‌ای غم‌انگیز غرق شد
حالا در دل سکوتِ اعماق
فقط خاطره‌ای مانده
خاطره‌ای به زیبایی شعر شب
که دیگر کسی آن را به زبان نمی‌آورد

تایتانیک

در دل دریا چه رازها که نهفته است
تایتانیک فرزند عصر آهنین 
غرق در افسانه‌های خودخواهانه‌ی بشر
با غروری ساخته شد با اعتمادی بی‌پایان
که هیچ یخی نمی‌تواند شکافتش 
هیچ موجی نمی‌تواند بلرزاندش
تا اینکه دریا معلم بزرگ 
درسی داد از تواضع درسی از فنا
کوه یخ تندیسی ساکت از زمان 
در برابر آهن می‌ایستد
و تایتانیک به نیایش ابدیت فرو می‌رود
درسی برای نسل‌های آینده 
که عظمت در برابر طبیعت 
چیزی جز خاکی بر باد نیست
هر آنچه که بالا می‌رود باز می‌گردد
هر قصه‌ای پایانی دارد 
و تایتانیک قصه‌ای از عشق و غرور 
در نهایت به بی‌نهایت پیوند خورد
زیر امواج در آرامشی عمیق
تایتانیک به خوابی ابدی فرو رفته است
یادآور اینکه هیچ شکوهی 
در برابر زمان جاودان نیست

گم شده در جنگل

در دل جنگلی انبوه و سرد
گم شدم میان سایه‌های بی‌پایان
در هر گام خیال بر خیال می‌پیچد
و برگ‌ها زمزمه‌کنان سرنوشت را می‌خوانند
پایم را کجا نهادم خاک یا برگ
در لایه‌های سبز هر قدم یک راز است
زیر نور ماه که میان شاخ و برگ می‌دود
سایه‌ها دست به دست مرا به چرخش درمی‌آورند
صدای پای آب در دوردست
وزش باد که بر لبه نیزه‌های سبز می‌نشیند
از کدام سو آمدم به کدام سو می‌روم
جنگل جواب می‌دهد در من، تو یکی شوی با خود
در این پیچ و خم فقط یک نجوا
سکوت را می‌شکافد اما بی‌پاسخ می‌ماند
سیاه‌چاله‌ای از فکر که دست‌هایم را می‌بلعد
و در چشم‌اندازی تار من سرگردانم گم‌شده در خود
جنگل مرا در خود می‌پیچد
هستم اما نیستم گم شده در سبز بی‌کران
زیر این سقف بلند از مه و خیال ساخته شده
آخرین نور روز آرام می‌رقصد بر دست‌های بی‌قرارم