چشمهایم را میبندم
صدای تیکتاک ساعت میآید
و بوی نان پختهی مادرم
در کوچهی کودکی
زنگ در بلند میشود
باران میزند به پنجره
چترم را برمیدارم
میروم به دیدار خاطرهها
در خیابانهای غمناک
صدای خندهی بچهها
میشکند سکوت کوچه
دستهای پر از رنگینکمان
میپاشد به دیوار دل
زمین سرد است
و ماهیها در آب
قصههای شبانه میخوانند
برای خوابیدن ماه
آنسوی آسمان
دستهای مادرم
آفتاب را به آغوش میکشد
و من در رویای کودکی
به دنبالش میدوم
چشمهایم را باز میکنم
دوباره روز است
ایستادهام در میان مردم
و باز میشناسم
گرمی دست مادرم را
در سرمای این روزگار