شب است
قلب تاریکی
در تاریکی میتپد
میگویی ای خدا
مگر ندیدی
دلهای مان در سایهی بیراههها
چگونه شکسته شد
که آیینهها ترک برداشتند
ما
در ازدحام دردها و رنجها
میزیستیم
هر روز، تکرار مکرر
هر روز، سراب امید
گفتم به تو
ای خدا
چرا ما را در میان خارها رها کردی
چرا باران نمیبارد
بر کویر خشک دلهایمان
سکوتات
پاسخی نبود که میخواستم
و دریغا
نه کسی شنید
نه تو گفتی
سفر کنم به دشت آرام
سرزمین سبز و خوشآب و هوا
دور از دغدغهها و فشارهای روزمره
در آغوش طبیعت خود را پناهی دهم
در زمانی که دلم تنگ و بیقرار است
و حسرتها فراگیرم شده
به دامان طبیعت پناه می برم
تا آرامش را بیابم
در زندان تاریک و سنگین
با دلی پر از غم و اندوه
با دستهای بسته و لرزان
من در این زندان تنها نشستهام
آه، زندانی که دیوارهایش
همه داستانهای درد و رنج است
و من در این تاریکی و سکوت
با خاطراتی از آزادی میسوزم
آیا روزی خواهد آمد
که در این زندان آواز آزادی بخوانم
یا مرا زندانی این درد و غم
تا ابد در بر گیرد
در سکوت این شب تاریک
فریادی بلند و دردناک
میان تاریکی طنین انداخت
فریادی که از ژرفای جان برخاست
فریادی که بار غم و اندوه را بر دوش داشت
چه کسی این فریاد را سر داده است
در این بیکرانه ی تاریک و سرد
چه کسی این فریاد را به آسمان فرستاده است
آیا این فریاد فریاد تنهایی است
آیا این فریاد فریاد درد و رنج است
یا شاید فریاد آرزوهای نشکفته است
که از دل فرو خفته بیرون میجهد
این فریاد دردمندانه در دل من میپیچد
و روح آزرده ام را به لرزه میاندازد
آری، این فریاد فریاد خاموشی است
فریاد دلهای شکسته و جانهای رنجور
فریادی که در سکوت شب طنین میافکند
و به دل تاریک جهان راه مییابد
آه از این فریاد دردناک
آه از این فریاد بیپاسخ
خدایا! به این فریاد گوش فرا ده
و بر این دردها و رنجها پایان ده
در کوچه پس کوچههای دلم قدم میزنم
با بغضی که سنگینیاش از کوه دماوند هم بیشتر است
تنهایی، همسفرم شده و سکوت، تنها همنوایم
به آسمان نگاه میکنم
ابرها را میبینم که بیهدف در حال حرکتند
و به خودم فکر میکنم که من هم مثل آنها بیهدف در حال گذر از این زندگی هستم
ناگهان قطرهای اشک از گونهام سرازیر میشود
و روی زمین خاکی میچکد
به آن نگاه میکنم و در آن انعکاس آسمان و ابرها را میبینم
در آن لحظه انگار تمام غمها و غصههایم را در آن قطره اشک میبینم
آن را با دستم برمیدارم و به آسمان پرتاب میکنم
قطره اشک، در آسمان محو میشود
و من با خود فکر میکنم که شاید روزی
غمها و غصههای من هم مثل آن قطره اشک، محو شوند
شاید روزی، خورشید بر تاریکی وجودم بتابد