چشمهایم را میبندم
صدای تیکتاک ساعت میآید
و بوی نان پختهی مادرم
در کوچهی کودکی
زنگ در بلند میشود
باران میزند به پنجره
چترم را برمیدارم
میروم به دیدار خاطرهها
در خیابانهای غمناک
صدای خندهی بچهها
میشکند سکوت کوچه
دستهای پر از رنگینکمان
میپاشد به دیوار دل
زمین سرد است
و ماهیها در آب
قصههای شبانه میخوانند
برای خوابیدن ماه
آنسوی آسمان
دستهای مادرم
آفتاب را به آغوش میکشد
و من در رویای کودکی
به دنبالش میدوم
چشمهایم را باز میکنم
دوباره روز است
ایستادهام در میان مردم
و باز میشناسم
گرمی دست مادرم را
در سرمای این روزگار
در کوچههای بینام
با قدمهای خاموش
من میجویم تو را ای هیچکس
چرا در آینهام نمیبینمت
میآیی در خیالم مثل نسیمی که
میگذرد از میان شاخههای خستهی بید
حرفهای ناگفته
در سکوت شبهای بیپایان
به دنبال تو
که هیچ وقت نیامدی
چرا اشکهای تو
در دل آسمان، جاری نبود
چرا هیچ کس
نگفت: دوستت دارم، ای هیچکس
مرا از لابهلای خیابانهای خلوت
که بوی تنهایی میدهند ببین
شاید تویی همان هیچکس
که به انتظار، درهای بسته را میکوبد
و در دلش هزار رازِ نگفته دارد
تو کیستی
که باز نمیآیی
و من در هر کوچه
دنبال رد پایت میگردم
ای هیچکس
تا همیشه در خیالم بمان
تا بدانم حتی در نبودنت
دلتنگی هست و امید برای یافتن
بر شنهای ساحل نشستهام
چشم به راه در انتظار کسی همچون خودم
که از دل دریا بر موجها سوار
پیش من بیاید با دلی پر از امید
شاید او نیز در آن سوی آبها
نشسته باشد بر شنهای ساحل دور
نگاهش خیره به این سو
در انتظاری مشابه در حسی همسان
موجها پیام رسان خاموش ما
رازهای دلمان را با خود میبرند
تا شاید در گوش همدیگر
زمزمههای انتظارمان را بشنوند
هوا چه آرام و دلها چه طوفانی
من همینجا بر شنهای ساحل
چشمانتظار نشانی
از کسی که مثل من در انتظار است
و میدانم روزی میرسد
که موجها همگام با امید
او را به من میرسانند
و ما در کنار هم بر شنها نشسته
به تماشای افق بیانتها خواهیم نشست
مردی تنها
در خیابانِ خلوتِ شب
قدم میزند
زیرِ نورِ زردِ چراغِ خیابان
سایهاش
همراهِ غمگینِ اوست
چشمانش
به خیابانِ خالی خیره
گویی به دنبالِ ردِ پایی گمشده
سیگاری لایِ انگشتانش
دود میشود و ....
داستانِ تنهاییاش را
در هوا نقش میزند
مردی تنها
با کولهباری از سکوت
در خیابانِ سردِ شب
گم میشود
و من
از پشتِ شیشهِ خیس کافه
به تماشایِ تنهاییاش نشستهام...