پیوند با افق

در دشتی که وسعتش به افق می‌رسید
گندمزاری بود و یک درخت تنها
گردش باد می‌گفت از رازهای زمین 
و من ایستاده بودم با دلی پر از نسیم آسمان
پاهایم را به خاک سپرده بودم
و چشم‌هایم را به خورشید
در این گستره دلم گره خورده به ریشه‌ها
و جانم پرواز می‌کرد با پرندگان
من بودم و نبودم
در میان خاک و آب و نور
همه چیز یکی شده بود در اندیشه‌ی من
و من یکی شده بودم با همه چیز
باد برگ‌ها را به رقص درمی‌آورد
و آواز سروده‌های کهن
در گوش دشت پیچیده بود
و من با زبان ساده‌ی عشق
شعر می سرودم برای زمین برای آسمان
برای این درخت تنها