در خلوت سبز باغها
مینشینم و به نجوای برگها گوش میدهم
آسمان چه بیپایان است
و من تنها یک نقطه کوچک
در اتصال به نقطه بازگشت
رود به آرامی از کنارم میگذرد
گاهی به درونش خیره میشوم
میبینم تصویری از آسمان
در این آینهی جاری
تمامیِ زیباییها را بازتاب میدهد
در این فضای وسیع
گویی صدای پای آب را میشنوم
که میخواندم به سفر
سفری به دل طبیعت
به جایی دور از هیاهو
جایی که فقط صدای نفسهای عمیقم باشد
و دلم، که در هر تپش
با همهی وجود
زیباییهای این جهان را درک میکند
در شبی که سایهها فرو میریزند
رویاها در هم میپیچند
کابوسی در دل شب خزیده
بیداری را به آغوش فشار میدهد
چشمانی که بسته میشوند
در پس پلکها دنیایی میلرزد
شبحی در گوشهی اتاق
سایهها را به رقص وادار میکند
دستی از تاریکی بیرون میآید
نفسها سنگین و دلها تنگ میشوند
پای گامهایی ناشناخته در راهرو
چراغ روشنی که از دور میلرزد
و در این شب که کابوس چنگ میزند
زمزمههایی از دیوار بلند میشود
این نبرد بیپایان با ترس
در خوابهایی که آرامش را میدزدد
دلم را به دامان تو ریختم
و تو رفتی
ای داد از این هجران
که جانم را در معراج غم فرو ریختم
زندگیام را به پای تو سپردم
بر باد رفت
در این بیکرانه ی تنهایی
همهی وجودم را
در بازی عشق تو
چون شعلهای به نابودی سپردم
برخیز و با من
به دل شب برویم
که در آغوش خاموشی
قصهها زنده شوند
و صدای پای ما
لالایی شب را بشکند
در پی نغمهای که
در زیر سایهها خفته
بین برگهایی که
نفسهای شب را مینوشند
و با هر قدم
پژواک دلهای عاشق را بیدار کنیم
در سکوتِ پاییزِ خاموش
به یاد آن عصرِ پاییزی میافتم
زمانی که باد در سکوت مطلق خفته بود
و تو بیباک همچون پرندهای مهاجر
از میان برگهای رقصانِ پاییزی
به سوی من بال گشودی
آشفته بودی
همراه با رنگِ غمگرفتهی غروب
و رازِ ناگفتهای را
با خود به ارمغان آورده بودی
گویی خورشیدِ خجالتزده
به احترام حضور تو
دیرتر غروب میکرد
و من
غمگین از رفتنِ زود هنگام تو
به تماشای غروبِ خورشید نشستم
در آن لحظهها
زمان نفس در سینه حبس کرده بود
و خورشیدِ با شک و شبهه
از فراز کوه ابرها به پایین میآمد
گویی نظارهگرِ تو بود
سایهای که در پس پردهی شفق پنهان شده بود
سکوت مطلق
با صدای قدمهای تو شکسته شد
قدمهایی که هر کدام
داستانی ناتمام را نجوا میکردند
و من
با هر قدم تو
خاطرهای جاودان در دلم حک میکردم
تا بعد از رفتنات
همیشه در یادم باقی بماند