مردی تنها

مردی تنها
در  خیابانِ  خلوتِ  شب
قدم می‌زند
زیرِ نورِ زردِ  چراغِ  خیابان
سایه‌اش
همراهِ  غمگینِ  اوست
چشمانش
به  خیابانِ  خالی  خیره
گویی به دنبالِ  ردِ  پایی  گم‌شده
سیگاری  لایِ  انگشتانش
دود می‌شود و ....
داستانِ  تنهایی‌اش را
در  هوا  نقش  می‌زند
مردی  تنها
با  کوله‌باری  از  سکوت
در  خیابانِ  سردِ  شب 
گم می‌شود
و  من 
از  پشتِ  شیشهِ  خیس  کافه
به  تماشایِ  تنهایی‌اش  نشسته‌ام...

مثل گنجشکی تنها

دلم گرفته 
مثل گنجشکی تنها
روی سیمِ برقِ بی ترانه
هوا سرد است 
و من خسته از پرواز
در بادِ بی سرانجام
کاش باران ببارد
شاید غم هایم 
در جویِ خیابان غرق شوند
و من سبک شوم
مثلِ پرِ پروانه

این زندگی

این زندگی
باتلاقی از جنس خواب است
ولی
در جستجوی نوری
که هرگز نیست
پس بخند
که خنده، چراغی است
در ظلمت دنیا
و این جهان
آزمایشگاه دیوانگی‌است
راه را ببین
نه با چشم، بلکه با دل

مادرم

مادرم نیست
اما هنوز  
دست‌های او را از پنجره می‌بینم
که برایم تکان می‌خورد
در خانه‌ای تاریک و تهی از نور
در حیاط 
بوی او را لمس می‌کنم 
و  حضور او
چون نسیمی که از گذرِ حافظه‌ها می‌وزد
همچون پرده‌ای که با آرامش به لرزه درمی‌آید
نامرئی و یکسره در هوا معلق
خانه بی‌او
مثل کوچه‌ای است بی‌پایان 
که در آن قدم‌هایم 
به دنبال صدایی می‌گردند
که دیگر نیست
و پنجره
چون چشم‌هایی که به انتظار نشسته‌اند 
همچنان دست‌های او را می‌جویند 
دست‌هایی که برای من
همچون نجاتی بودند در بی‌رمق‌ترین لحظات
هر نگاهی
او را به یادم می‌آورد
در هر گوشه‌ای از این حیاط
که اکنون  
بی‌وجود او
معبدی است برای خاطراتی که می‌مانند

این روز لعنتی

آه، این روز لعنتی انگار از جنس سرب است
هر قدمی که برمی‌دارم دنیا سنگین‌تر می‌شود
کلمات در گلویم حبس شده‌اند مثل پرنده‌ای در قفس
آسمان هم ابری است مثل دل گرفته ی من
قطرات باران بی‌امان بر شیشه می‌کوبند
و صدای رعد و برق دلم را می‌لرزاند
انگار تمام دنیا در برابرم صف آرایی کرده است
و من تنها مانده‌ام در این سکوت سرد و بی‌رحم
مثل یک جزیره ی کوچک در میان اقیانوسی بیکران