نان هر روز روی میز
سیر میکند شکمها را
اما جان میماند گرسنه
فریاد میزند برای چیزی بیشتر
در قلب زمین
صدای پایی میپیچد
آهنگی دور و نزدیک
روح را میخواند
میگوید نان کافی نیست
در رگهای زمین
میجویم نبض تو را
نبض حیات نبض کلام بیپایان
کلامی که از آسمان میبارد
و سیراب میکند تشنگیهای نهفته
کلامی که میرقصد بر زبان باد
که میشکفد در گلهای واژه
روح را میپروراند با معنی دیگر
معنیای که تنها در سکوت عمیق
در یک آواز پیدا میشود
زندگی را می نوازم
قایقی دارم کهنه و شکسته
میانِ جویبارِ تنهایی
بی قایقران بی ماهی بی تور
این قایق شکسته
سالهاست نشسته
روی آبهای راکدِ فکرم
بیهیچ رودی بیهیچ ساحلی
بیهیچ موجی بیهیچ دریاچهای
در این قایق شکسته
روزها را میشمارم
در این سکوت مبهم
که حتی صدای پارو زدنها هم
گم شده در مه
میخواستم برانمش
با همهی قوت بازوانم
میخواستم برسم به سرزمینهای دور
جایی که آبها پاکند و روشن
جایی که آسمان
آبیتر است از همیشه
اما قایقم شکسته
و من
تنها سرنشینش
غرق در این جویبارِ بیپایان
با قلبی که هنوز
برای رسیدن به ساحل
تپش میزند
دیدی؟ دیدی چه شدم در آخر؟
مترسکِ سر جالیز
مترسکی که هیچ
نه به دانهها دست میزد
نه به پرندهها
یک گوشه مینشست
ساکت و بیخبر از هیاهوی دنیا
تماشا میکرد
تماشا میکرد ما را
ما که در تلاطم روزگار
گم میکردیم خود را
گم میکردیم رویاها را
او مترسک
بیآنکه بخواهد چیزی از ما
درس بزرگی میداد
زندگی
گاهی نیاز به سکوت دارد
به نشستن به دیدن
و حالا من
همانند او
در کنجی از مزرعه
مینشینم
به باد به آسمان به خاک
مینگرم
و آرام، آرام
در سکوت
حرفهای نگفته را
به زمین میسپارم
در مزرعهی خودم هستم
تنهاییها را به زمین سپردهام
بر بادها دست میکشم
شاید نسیمی شود شاید طوفان
میخواهم فریاد کنم
فریاد از تهِ دل
دردهایم را بر سر دوراهی بگذارم
بگذارم بروند برای همیشه
درد که بازاری ندارد
اما من در این کشتزار خاموش
دردهایی دارم برای پنهان کردن
زیر خاک زیر سنگینیِ خاکستر اندیشهها
چه باقی مانده است؟
منِ تنها
با حسرتهای بیشمار
و مزرعهای که دست نخورده و ویران است