مادرم

مادرم نیست
اما هنوز  
دست‌های او را از پنجره می‌بینم
که برایم تکان می‌خورد
در خانه‌ای تاریک و تهی از نور
در حیاط 
بوی او را لمس می‌کنم 
و  حضور او
چون نسیمی که از گذرِ حافظه‌ها می‌وزد
همچون پرده‌ای که با آرامش به لرزه درمی‌آید
نامرئی و یکسره در هوا معلق
خانه بی‌او
مثل کوچه‌ای است بی‌پایان 
که در آن قدم‌هایم 
به دنبال صدایی می‌گردند
که دیگر نیست
و پنجره
چون چشم‌هایی که به انتظار نشسته‌اند 
همچنان دست‌های او را می‌جویند 
دست‌هایی که برای من
همچون نجاتی بودند در بی‌رمق‌ترین لحظات
هر نگاهی
او را به یادم می‌آورد
در هر گوشه‌ای از این حیاط
که اکنون  
بی‌وجود او
معبدی است برای خاطراتی که می‌مانند