با ریزش لحظه های بی قرار
در ساعت شنیِ زندگی
میبینم چگونه لحظهها
یکی پس از دیگری میچکند
چون قطرههای باران بر شیروانی فراموشی
من که هنوز همانم
همان پسرک پابرهنه
در پیچ و خم خیابانهای کودکی
که با توپ پارهای به دنبال خوشبختی میدوید
ثانیهها میگذرند
و من
هنوز سرگرم بازی
هنوز در خیال و رؤیا
در جستجوی رنگینکمانهای دستنیافتنی
ریزش شنها
نوازش زمان بر پیشانیام
یادآور اینکه کهنه میشوم
اما نه در دل
که دل هنوز همان دل کودکیست
که با هر تپش
به دنبال معجزهای تازه است
آدمها
در گذر از کوچههای پیچ در پیچ زندگی
گاهی به هم میرسند
گاهی از هم میگذرند
گاهی کنار هم مینشینند
در ایستگاههایی که نامش عشق است
یا دوستی
یا شاید تنهایی
آدمها
با تمام تفاوتهایشان
با تمام تشابههایشان
همه
در جستجوی چیزی هستند
شاید معنا
شاید آرامش
در این سفر بیپایان واژهها
و من
مثل تماشاچیای در تئاتر بزرگ وجود
به آدمها نگاه میکنم
و میاندیشم
آدمها
چه زیبا هستند
چه پیچیده
و چه دوستداشتنی
وقتی که دست یکدیگر را میگیرند
و قدم به قدم
در کنار هم
به پیش میروند
در این سفر بیپایان زندگی
نان هر روز روی میز
سیر میکند شکمها را
اما جان میماند گرسنه
فریاد میزند برای چیزی بیشتر
در قلب زمین
صدای پایی میپیچد
آهنگی دور و نزدیک
روح را میخواند
میگوید نان کافی نیست
در رگهای زمین
میجویم نبض تو را
نبض حیات نبض کلام بیپایان
کلامی که از آسمان میبارد
و سیراب میکند تشنگیهای نهفته
کلامی که میرقصد بر زبان باد
که میشکفد در گلهای واژه
روح را میپروراند با معنی دیگر
معنیای که تنها در سکوت عمیق
در یک آواز پیدا میشود
زندگی را می نوازم