شب است
قلب تاریکی
در تاریکی میتپد
میگویی ای خدا
مگر ندیدی
دلهای مان در سایهی بیراههها
چگونه شکسته شد
که آیینهها ترک برداشتند
ما
در ازدحام دردها و رنجها
میزیستیم
هر روز، تکرار مکرر
هر روز، سراب امید
گفتم به تو
ای خدا
چرا ما را در میان خارها رها کردی
چرا باران نمیبارد
بر کویر خشک دلهایمان
سکوتات
پاسخی نبود که میخواستم
و دریغا
نه کسی شنید
نه تو گفتی