در کوچه پس کوچههای دلم قدم میزنم
با بغضی که سنگینیاش از کوه دماوند هم بیشتر است
تنهایی، همسفرم شده و سکوت، تنها همنوایم
به آسمان نگاه میکنم
ابرها را میبینم که بیهدف در حال حرکتند
و به خودم فکر میکنم که من هم مثل آنها بیهدف در حال گذر از این زندگی هستم
ناگهان قطرهای اشک از گونهام سرازیر میشود
و روی زمین خاکی میچکد
به آن نگاه میکنم و در آن انعکاس آسمان و ابرها را میبینم
در آن لحظه انگار تمام غمها و غصههایم را در آن قطره اشک میبینم
آن را با دستم برمیدارم و به آسمان پرتاب میکنم
قطره اشک، در آسمان محو میشود
و من با خود فکر میکنم که شاید روزی
غمها و غصههای من هم مثل آن قطره اشک، محو شوند
شاید روزی، خورشید بر تاریکی وجودم بتابد