کوچه پس کوچه

در کوچه پس کوچه‌های دلم قدم می‌زنم
با بغضی که سنگینی‌اش از کوه دماوند هم بیشتر است
تنهایی، همسفرم شده و سکوت، تنها هم‌نوایم
به آسمان نگاه می‌کنم
ابرها را می‌بینم که بی‌هدف در حال حرکتند
و به خودم فکر می‌کنم که من هم مثل آنها بی‌هدف در حال گذر از این زندگی هستم
ناگهان قطره‌ای اشک از گونه‌ام سرازیر می‌شود
و روی زمین خاکی می‌چکد
به آن نگاه می‌کنم و در آن انعکاس آسمان و ابرها را می‌بینم
در آن لحظه انگار تمام غم‌ها و غصه‌هایم را در آن قطره اشک می‌بینم
آن را با دستم برمی‌دارم و به آسمان پرتاب می‌کنم
قطره اشک، در آسمان محو می‌شود
و من با خود فکر می‌کنم که شاید روزی

غم‌ها و غصه‌های من هم مثل آن قطره اشک، محو شوند

شاید روزی، خورشید بر تاریکی وجودم بتابد
و گل‌های امید در دلم بشکفند
شاید روزی، طعم خوشبختی را بچشم
و از این تنهایی رها شوم
اما تا آن روز
به قدم زدن در کوچه پس کوچه‌های دلم ادامه می‌دهم
با بغضی که سنگینی‌اش، از کوه دماوند هم بیشتر است