شبها که از پنجره به بیرون نگاه میکنم
ستارهها را میبینم که چشمک میزنند
انگار که به منِ زبان بسته علامت میدهند
اما من زبانشان را نمیفهمم
فقط میتوانم به سکوتشان گوش بسپارم
سکوتشان پر از حرفهای ناگفته است
حرفهایی که من از شنیدنشان میترسم
گاهی فکر میکنم که ستارهها فرشتهاند
فرشتههایی که از آسمان آمدهاند تا مرا راهنمایی کنند
اما نمیدانم که به کجا میخواهند مرا راهنمایی کنند
شاید به سوی مرگ
شاید هم به سوی زندگی
نمیدانم
فقط میدانم که تنها هستم
تنها در این دنیای بزرگ و پر از رمز و راز
تنها با ستارههایی که چشمک میزنند و حرفهای ناگفته دارند
گاهی دلم میخواهد که فریاد بزنم
فریاد بزنم و از تنهایی خود بگویم
اما میترسم
میترسم که کسی صدای مرا نشنود
میترسم که کسی مرا درک نکند
پس سکوت میکنم
سکوت میکنم و به ستارهها نگاه میکنم
و به حرفهای ناگفتهی آنها گوش میسپارم
شاید روزی روزگاری زبانشان را بفهمم
شاید روزی روزگاری از تنهایی خود رها شوم
اما تا آن روز، من فقط میتوانم سکوت کنم و منتظر بمانم