در جادههای بیپایان
میگذرم تنها و خسته
با زخمی بر قلبم
که هیچگاه مرهمی نیافت
زخم، همراز شبهای تار
نورِ کم سو در دل تاریکی
و من همچون مسافری گمشده
در پی خود میگردم
در هر گام و در هر نفس
با دردهای کهنه
در این فراموش خانه
زخمی که از دستهای سرد دنیا گرفتم
مثل خوابهایی که
دیگر بازگشتی ندارند
چرا این زخم
اینگونه عمیق است
چرا هیچ مرهمی نیست
برای این دل شکسته
بگذارید زخمهایم را
چون طلاهای گرانبها
در صندوقچهی خاطراتم
نگاه دارم
زیرا هر زخم
نشانهای است از بودن
از نَم انگشتانی که
بر قلبم نقش بستهاند
ای زخمی کهنه
با هم میمانیم
تا شاید روزی در میان این رنجها
بارانی بیاید که تو را
برای همیشه بشوید