در کوچهی دلتنگی
جایی که خاطرات، چون برگهای خشک
زیر پا صدای خاطره میسازند
دلها به هم سایه میاندازند و سرشار از غم
ردپای عشقی که رفت
در گوشههای تاریک
و نگاههای خسته
از پشت پنجرههای خاموش
باد، سرود سرگشتگی سر میدهد
و من، در گسترهی این کوچهی بیپایان
به انتظاری بیپایان
دل بستهام
هر سایهای که میگذرد
یادآور رویایی
که در آغوش شب، ناپدید شد
چشمانم، به راه
و قلبم، در قفس دلتنگی
در انتظارِ لحظهای روشن
که شاید بیاید، شاید هم نه
اما هنوز
امید
چون نوری در عمق تاریکی
در این کوچه
در قلب من
زنده است