پنجره را باز کن

پنجره را باز کن 
و نگاهی بینداز به افق‌های خیس
شاید در میان چکه‌های باران
ردپایی از آرامش پیدا کنی
شهر، زیر پالتوی آبی خود
نفسی تازه می‌کشد
و دل‌های سرد، یکی پس از دیگری
گرم می‌شوند، در این شور بی‌پایان
پنجره را باز کن 
و دست‌هایت را به سمت آسمان دراز کن
بگذار قطرات باران
بغض گمشده‌ای را شستشو دهند
و در این لحظه‌ها، تو می‌فهمی
که باران، مثل عشق
عدالتی دارد در تقسیم
برای هر دل تنگ و تشنه‌ای
بی‌هیچ انتظاری 
با مهری که به جا می‌ماند
و ارثی که در میراث نیست
اما در خاطره‌ها، جاودانه‌ست