و در آن جنگل سرد
کلبهای میلرزد بر بستر خاکستر مهها
اینجاست که خاموشی، سرودِ وحشت میخواند
و پچپچهای باد، داستانهای ناگفتهی جنزادهها را
جنها
آنها که در تاریکی نقشبازی میکنند
با پاهایی که صدایشان نیست
فقط احساسِ لمس سردشان بر پوست
شب مینشیند
و کلبه دم میزند
دمهایی که هر کدام فریادی خفته دارند
چشمهایی، خیره
از پشت پنجرههای شکسته
نگاههایی که تعقیبت میکنند
و تو
گامهایت سنگینتر میشود
در دلِ دیوارهایی که ساکت نیستند
همزمان با تپشهای قلبت
و اگر شبی
در آن کلبه گم شوی
نه از زمان خبر داری و نه از راه
فقط سایهها
با تو، همقدم میشوند
و هر لرزشی
معنایی تازه مییابد
شاید پچپچ جنها
یا شاید هم...
دعوتنامهای برای بازیای که تا ابد
تو را در دام تاریکی میکشاند