گفتگوی پاییزی

در خیابانی که پاییز بر آن نقش می‌زند
اخوان با قلبی برگ‌ریز به شاملو برخورد
اخوان:
دوست من در این خزان رنگی
در این فصل پر از بی‌رنگی
شعر تو چه رنگی دارد
در نگاهت چه آهنگی دارد
شاملو:
شعر من رنگ آسمان دارد
در سینه‌ام نغمه‌ی باران دارد
رنگ آبیِ امید
در لحظه‌های دردمند و سپید
اخوان:
در این لحظه‌ها که دل تنگ است
آیا شعر، درمانی بر این درد بلند است؟
شاملو:
شعر، درمان نیست اما مرهمی‌ست بر جان
آغوشی است گرم در این سرمای ویران
اخوان:
به من بگو ای شاعرِ بزرگوار 
آیا پاییز فصل مرگ است یا آغازی دوباره
شاملو:
پاییز، فصلِ پایان نیست این منم که می‌گویم
بلکه بستری‌ست برای جوانه‌زدن دوباره‌ی رویاها
در تنهایی خویش در تنهایی این خیابان
اخوان:
پس بیا تا با هم در این خیابان یتیم
شعری زنیم از نو شعری از عشق و آهنگ پاییزی
و در آن پیاده‌رو پاییز دیگر تنها نبود
دو شاعر دو دل دو دنیا در شعری آمیخته بودند
شعرهایی که می‌رفت و در برگ‌های پاییز می‌نشست
و کوچه‌ها با شعر آن‌ها زنده می‌شد جان می‌گرفت