در کوچهباغهای خاموش
شب گره خورده به موی تابان ماه
چشمانم به دنبال نوری میگردد
در خلوت نیمههای شب
نجوای باران را میشنوم
قطرهقطره حکایت عشق میبافد
زیر نور مبهم کوچهپسکوچهها
گامهایم صدای پای زندگی میزنند
دریا در سینهام پر از موج است
و هر موج نامهای است به ساحل دوردست
تو ای مهربانتر از خیال
در سکوت دلم زمزمهای میکنی
و من با تمام وجود
پژواک این زمزمهها را ترانه میکنم
شعله ای دارم در دلم
که با هر طلوع وعدهی دیدار میدهد
و من ایستادهام
با چشمانی که آسمان را میجویند
در انتظار طلوعی دیگر