من در کوچههای تنهایی گم شدهام
میان سنگها و برگهای خیس پاییزی
در خلوت نسیم صبحگاهی
میخوانم از دفتر سکوت
جایی که دریاچهی آرامی
بازتابی از افکار من است
مینشینم به دیدار آسمان میروم
بلندتر از درختان آزادتر از پرندگان
چشمهایم را میبندم
تا بهتر ببینم
در این سکوت لالاییگونه
هر برگ کلمهای است ناگفته
زمین، نرم و مرطوب
انگار که نجوایی است پنهان
و من با قدمهای برهنه
به دنبال زمزمهای
شاید همین جا زیر پایم
یک جهان دیگر است
جایی که هر قطره شبنم
یک دنیا حرف دارد برای گفتن