از انبوه سپیدی ابرها برخاستند
بیصدا و بیوزن، بالا هواپیماها شدند
چشمها را میپوشاند در پردهای از مه
خیالها را میبافد در پیچ و خم خیالات
همچون نامههایی کهنه دلتنگ آسمان
بر صفحهی بیکران زمین داستان مینویسند
پنجرهی شب را باز کن که مرا با خود ببرند
چون شعری در برابر باد در این دلیری غمگین
بر پردهی دلت آرام نقشی از دلیری ببافند
و در خیالت ابری باشم که از آسمان به زمین میریزد