سایه های مه گرفته

در خطوط بی‌پایان خیابان قدم می‌زدم
و ناگهان درون قلبم
سفری آغاز شد به دوران کودکی
به روزهایی که دنیا به وسعت نگاهمان بود
پسر همسایه و من
دست‌های کوچکمان در هم گره خورده
بازیگوشی‌های بی‌غم در کوچه‌ها
پیاده‌رو‌های بی‌انتها را می‌پیمودیم
بی‌هدفی‌هایمان پر از امید
در یک لحظه
در میان پلک‌زدن‌های سریع
خود را دیدم کنار او
همان پسرک همسایه
در همان پیاده‌روی قدیمی
بغضی نهان به دنبال فریاد
و در پیله‌ای از سکوت
مثل پرنده‌ای با بال‌های بسته
ناپدید شدم
چشمانم دلتنگی‌ها را جست‌و‌جو می‌کردند
به دنبال سایه‌هایی که دویده بودند
تلاش کردم
تا شاید باز لمسی از آن دست‌های کوچک داشته باشم
اما هر چه دویدم
تنها فاصله‌ها بیشتر شد
و در مهی که انتهای خیابان را بلعیده بود
ناپدید شدند
نفس‌هایم تند و تندتر می‌زدند
باز به ایستادن بازگشتم
به خودم به اکنونی که تنهایم
و ناگهان دیدار غروب خورشید
غمی عجیب و دلشوره‌ای آشنا
مرا در آغوش کشید