در برابر چشمانی که تاریکی را مینگرند
وحشت چون سایهای خودنمایی میکند
نجوای بادِ شب در گوش درختان خشک
زمزمهای است از آهنگهای مرموز و سرد
قلبها به تپش میافتند
در زیر پارچهی سیاه آسمان
ستارهای نیست که راه را نشان دهد
فقط صدای قدمهایی که در هیچجا نمیپایند
سکوت چون دیواری بلند میانِ فکر و کلام
وحشت در هر گوشه چشم به راه
میخزد آرام بیصدا در کنارههای وجود
و هر سایهای را به شکلی دیگرگون میسازد
و در این تاریکی که پوشانده همه را
وحشت چون رویایی بد دام میافکند
و این چرخهی بیانتها بازیای است بیقاعده
که در آن تنها سایهها برندهاند