رد پای فروغ

در کناره‌های دریا فروغ پا می‌نهد
پای برهنه بر شنهای نمناک
و موج دست به دست داستان او را می‌بافد
در هر قدم برگی از شعر
از خاک برمی‌خیزد
چون سبزه از بیابان‌های تشنه
و صدای پاهای او
نجوای آب و آیینه است
فروغ با نگاهی که در آن خورشید غرق است
با لبانی که ترانه می‌خوانند
ردپایش قصیده می‌شود
و دریا به او می‌گوید
ای زن ای شاعرِ ایران
ای که از قلب خود دریا ساختی
ساحل زیر پایش دفتری می‌شود
که موج‌ها بر آن سروده‌هایش را می‌نگارند
و ردپایش در ماسه‌ها
شعر می‌شود شعری که با نسیم
به آغوش غروب می‌رود
فروغ همچون کبوتری سپید
در آفاق آبی بی‌قید
پر می‌کشد و دور می‌شود
و اما شعر جای پای او
بر جان ساحل می‌ماند
چون نشانه‌ای از بودن