زن روستایی

زنی از دیار خورشید
با کف دست‌هایی که داستان خاک را می‌نویسند
و چشم‌هایی که دریاچه‌ای از سکوت‌اند
او در رگ‌هایش جریان زندگی را حس می‌کند
هر طلوع و غروب با نانی که می‌پزد
عطر آفتاب را به خانه می‌آورد
او می‌رود و برمی‌گردد
در مسیری که پایان ندارد
بین خانه و مزرعه
بین زمین و آسمان
بین امید و خستگی
زن روستایی آفریننده است 
با دستان پینه‌بسته
که هر شبانه‌روز
یک دنیای کوچک را می‌سازد
و هر دانه از خاک با لمس نرمش
به سبزه تبدیل می‌شود
او می‌خندد و در خنده‌اش 
صدای سرسبزی خوشه‌های گندم است 
صدای آبی که از نهر
قصه‌های نسلی را به زمین می‌گوید
زن روستایی
مادری است خواهری است
و در هر گامش
با هر دانه‌ی نانی که به دست‌های کوچک می‌سپارد
طعم عشق را می‌پراکند
در دهکده‌ای که همیشه با نفس‌های او
با ضربان قلبش زنده است