به سپیده دم که نور بر آسمان حَک شد
ابرها به راه افتادند به آرامش بیدرنگ
و باد به نجوای بیصدا
نفسهای سرد بر گونههای خاک میکشید
زیر پای درختانی که قصهها دارند
فرشی از برگهای خسته چیده شده بود
برگهایی که در آغوش باد
آخرین نفسها را به خاک میبخشیدند
کلاغها با سرودی پر سر و صدا
در جستجوی دیاری ناشناخته پرواز میکردند
هر کدام با داستانی نهفته در بالهای سیاهشان
خانههای دهکده، دورافتاده و ساکت
همچون مجموعهای از قوطیهای کبریت خاموش
پنجرههای تاریک چون چشمان بستهای در انتظار
و درهای بسته، انگار هرگز فراخ نشده
نقل از زندگیهایی ساده
در سکوتی که قلبها در آن عمیق میتپند