وارد اتاق که شدم در گوشهای نشسته بود مادربزرگ
چشمانش به پنجره دوخته خیره به آسمان بیپایان
و من در نگاه او حسی عجیب یافتم گویی
گوشهای از دلم را میخواست ببرد با نگاهش دور و دراز
میترسیدم این وداع باشد میترسیدم فردایی نیاید
که او را باز ببینم که او را دوباره در آغوش بگیرم
نگاه مادربزرگ سفری به دوردستها به خاطرهها
میاندیشیدم شاید این لحظهها آخرین باشند شاید این دم آخرینتر
تا صبح خوابم نبرد نشسته بودم و تماشایش میکردم
شب به سراغ ستارهها رفت اما من به او خیره ماندم
دستهایم به دعا بالا برده از خدا خواستم التماس کردم
مادربزرگ را از من نگیر این گنجینهی عاطفه این آفتاب پرفروغ
هر نفس که میزد هر حرکتی که میکرد
مراقبت میکردم از دور نگهدارش میشدم با دعا
گفته بودم خدایا وجودش این هستیِ بیزوال
برایم روشنی بخش هم مادربزرگ است هم لحظههای به یادماندنی