مترسک

دیدی؟ دیدی چه شدم در آخر؟ 
مترسکِ سر جالیز
مترسکی که هیچ
نه به دانه‌ها دست می‌زد
نه به پرنده‌ها
یک گوشه می‌نشست
ساکت و بی‌خبر از هیاهوی دنیا
تماشا می‌کرد
تماشا می‌کرد ما را
ما که در تلاطم روزگار
گم می‌کردیم خود را
گم می‌کردیم رویاها را
او مترسک
بی‌آنکه بخواهد چیزی از ما
درس بزرگی می‌داد
زندگی
گاهی نیاز به سکوت دارد
به نشستن به دیدن
و حالا من
همانند او
در کنجی از مزرعه
می‌نشینم
به باد به آسمان به خاک
می‌نگرم
و آرام، آرام
در سکوت
حرف‌های نگفته را
به زمین می‌سپارم