قایقی دارم کهنه و شکسته
میانِ جویبارِ تنهایی
بی قایقران بی ماهی بی تور
این قایق شکسته
سالهاست نشسته
روی آبهای راکدِ فکرم
بیهیچ رودی بیهیچ ساحلی
بیهیچ موجی بیهیچ دریاچهای
در این قایق شکسته
روزها را میشمارم
در این سکوت مبهم
که حتی صدای پارو زدنها هم
گم شده در مه
میخواستم برانمش
با همهی قوت بازوانم
میخواستم برسم به سرزمینهای دور
جایی که آبها پاکند و روشن
جایی که آسمان
آبیتر است از همیشه
اما قایقم شکسته
و من
تنها سرنشینش
غرق در این جویبارِ بیپایان
با قلبی که هنوز
برای رسیدن به ساحل
تپش میزند