در مزرعهی خودم هستم
تنهاییها را به زمین سپردهام
بر بادها دست میکشم
شاید نسیمی شود شاید طوفان
میخواهم فریاد کنم
فریاد از تهِ دل
دردهایم را بر سر دوراهی بگذارم
بگذارم بروند برای همیشه
درد که بازاری ندارد
اما من در این کشتزار خاموش
دردهایی دارم برای پنهان کردن
زیر خاک زیر سنگینیِ خاکستر اندیشهها
چه باقی مانده است؟
منِ تنها
با حسرتهای بیشمار
و مزرعهای که دست نخورده و ویران است