زن روستایی

زنی از دیار خورشید
با کف دست‌هایی که داستان خاک را می‌نویسند
و چشم‌هایی که دریاچه‌ای از سکوت‌اند
او در رگ‌هایش جریان زندگی را حس می‌کند
هر طلوع و غروب با نانی که می‌پزد
عطر آفتاب را به خانه می‌آورد
او می‌رود و برمی‌گردد
در مسیری که پایان ندارد
بین خانه و مزرعه
بین زمین و آسمان
بین امید و خستگی
زن روستایی آفریننده است 
با دستان پینه‌بسته
که هر شبانه‌روز
یک دنیای کوچک را می‌سازد
و هر دانه از خاک با لمس نرمش
به سبزه تبدیل می‌شود
او می‌خندد و در خنده‌اش 
صدای سرسبزی خوشه‌های گندم است 
صدای آبی که از نهر
قصه‌های نسلی را به زمین می‌گوید
زن روستایی
مادری است خواهری است
و در هر گامش
با هر دانه‌ی نانی که به دست‌های کوچک می‌سپارد
طعم عشق را می‌پراکند
در دهکده‌ای که همیشه با نفس‌های او
با ضربان قلبش زنده است

سپیده دم

به سپیده دم که نور بر آسمان حَک شد
ابرها به راه افتادند به آرامش بی‌درنگ
و باد به نجوای بی‌صدا 
نفس‌های سرد بر گونه‌های خاک می‌کشید
زیر پای درختانی که قصه‌ها دارند 
فرشی از برگ‌های خسته چیده شده بود 
برگ‌هایی که در آغوش باد
آخرین نفس‌ها را به خاک می‌بخشیدند
کلاغ‌ها با سرودی پر سر و صدا 
در جستجوی دیاری ناشناخته پرواز می‌کردند
هر کدام با داستانی نهفته در بال‌های سیاهشان
خانه‌های دهکده، دورافتاده و ساکت
همچون مجموعه‌ای از قوطی‌های کبریت خاموش 
پنجره‌های تاریک چون چشمان بسته‌ای در انتظار
و درهای بسته، انگار هرگز فراخ نشده
نقل از زندگی‌هایی ساده
در سکوتی که قلب‌ها در آن عمیق می‌تپند

شهاب گمشده

در آن شبی که شهاب سنگی 
از آسمان دلتنگیِ شبم گذشت
ستارگان چون چشمان مشتاق 
راه او را در خم کهکشان نقش زدند
بر بال‌های احساس به فکر افتادم
در پی آن شهاب در اندیشه‌ی فرداها
آیا در پرتوی تاریکی گم شده بود؟ 
یا در آغوش ابر، دل به خواب سپرده؟
یا شاید همچون فرشته‌ای به سوی ستاره‌ها پر زده
در آسمانی دور، در فضایی ناشناخته 
نه، ندیدم سرنوشت آن شهاب پرفروغ را 
جز اینکه دلم یک آرزو کرد آری یک آرزو
آرزویی که می‌توانستم پرواز کنم
به دل آسمان به جستجوی آن شهاب شاید در آن شهاب حکایتی نهان بود از عشق از نور از رازهای جهان
شاید آن شهاب درخششی بود برای دلم 
تا تنهایی شبم را به نور و شور بدل کند 
افسوس که شهاب در دل تاریکی فرو رفت
و من ماندم و این دل تنگ و این انتظار بی‌پایان

ساحل تنهایی

بر ساحل ماسه‌ای تنها نشسته‌ام
زانو در آغوش به غروب خیره گشته‌ام
خورشید در دلِ دریا غرق می‌شود
آسمان با رنگِ آتش نقاشی می‌شود
نسیمِ خنکِ دریا نوازشگرِ صورتم
همچون آغوشِ مادر مهربان و لطیف
صدف‌های درخشان پراکنده بر ساحل
گویی گنجینه‌ای از اعماقِ دریا آمده
هر صدف قصه‌ای دارد از سفرهای دور
از رازهای پنهان در قلبِ امواجِ پر شور
در اندیشه‌ای عمیق فرو می‌روم
آیا آن سویِ این آب‌های بی‌کران کسی هست
تنها بر ساحلِ شنی نشسته
به غروبِ غم‌انگیز خیره مانده
آیا آرزوهایش سفر کرده‌اند با موج‌ها
تا برسانند نغمه‌ی عشق به ساحلِ دیگر
من تنها اما متصل به همگان
در این لحظه‌ی ناب در حسِ مشترکِ غروب
در سکوتِ مطلق با هم می‌آمیزیم
در پهنه‌ی وسیع و آرامش‌بخشِ هستی

مادر بزرگ

 وارد اتاق که شدم در گوشه‌ای نشسته بود مادربزرگ
چشمانش به پنجره دوخته خیره به آسمان بی‌پایان
و من در نگاه او حسی عجیب یافتم گویی
گوشه‌ای از دلم را می‌خواست ببرد با نگاهش دور و دراز
می‌ترسیدم این وداع باشد می‌ترسیدم فردایی نیاید
که او را باز ببینم که او را دوباره در آغوش بگیرم
نگاه مادربزرگ سفری به دوردست‌ها  به خاطره‌ها
می‌اندیشیدم شاید این لحظه‌ها آخرین باشند شاید این دم آخرین‌تر
تا صبح خوابم نبرد نشسته بودم و تماشایش می‌کردم
شب به سراغ ستاره‌ها رفت اما من به او خیره ماندم
دست‌هایم به دعا بالا برده از خدا خواستم التماس کردم
مادربزرگ را از من نگیر این گنجینه‌ی عاطفه این آفتاب پرفروغ
هر نفس که می‌زد هر حرکتی که می‌کرد
مراقبت می‌کردم از دور نگهدارش می‌شدم با دعا
گفته بودم خدایا وجودش این هستیِ بی‌زوال
برایم روشنی بخش هم مادربزرگ است هم لحظه‌های به یادماندنی