در شبی که سایهها فرو میریزند
رویاها در هم میپیچند
کابوسی در دل شب خزیده
بیداری را به آغوش فشار میدهد
چشمانی که بسته میشوند
در پس پلکها دنیایی میلرزد
شبحی در گوشهی اتاق
سایهها را به رقص وادار میکند
دستی از تاریکی بیرون میآید
نفسها سنگین و دلها تنگ میشوند
پای گامهایی ناشناخته در راهرو
چراغ روشنی که از دور میلرزد
و در این شب که کابوس چنگ میزند
زمزمههایی از دیوار بلند میشود
این نبرد بیپایان با ترس
در خوابهایی که آرامش را میدزدد